داستانهای جالب

ساخت وبلاگ
ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ماشین ﺷﺨﺼﯽ‌ﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩ‌ﻫﺎﯼ بیرون ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪ‌ﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ. ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﻭ پرسید ﭼﻪ چیز ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ؟ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ می‌زنم ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ می‌شوند. ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ را صدا می‌زند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭم ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﺘﺮم. داستانهای جالب...ادامه مطلب
ما را در سایت داستانهای جالب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarinakh بازدید : 85 تاريخ : دوشنبه 28 آذر 1401 ساعت: 22:05

* پيرمردي تنها در يکی از روستاهای آمريکا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش بود که مي توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود . پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد : "پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. داستانهای جالب...
ما را در سایت داستانهای جالب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarinakh بازدید : 73 تاريخ : دوشنبه 28 آذر 1401 ساعت: 22:05

سارا در یک رستوران کار می کند و سارا یک دوست به نام آرمینا دارد آرمینا اصلا از غذای آنجا خوش اش نمی آید اما آرمینا یک روز چون همه ی رستوران ها بسته بودند مجبور شد که به رستوران دوستش سارا برود. آرمینا یک پیتزا سفارش داد و سارا پیتزا را آورد آرمینا تاحالا پیتزای آنجا را نخورده بود و موقعی که یک قاشق خورد فریاد کشید: وای این چه غذای خوشمزه ای هست سارا تا صدای فریاد را شنید خوش حال شد و با خودش گفت: وای چه خوب شد که آرمینا از پیتزای ما خوش اش آمد . داستانهای جالب...
ما را در سایت داستانهای جالب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarinakh بازدید : 62 تاريخ : دوشنبه 28 آذر 1401 ساعت: 22:05

یک روز صبح مری کوچولو در یک قلعه در کاستاریکا به دام افتاد. در این قلعه 4 درب وجود داشت، اما تنها یک درب راه خروج به بیرون بود. هر کدام از این درب ها به جایی باز می شوند؛ درب اول به گدازه های ذوب باز می شود درب دوم به اتاق یک دلقک قاتل باز می شود که هر کس وارد این اتاق شود، را می کشد درب سوم به یک اتاق یخ زده باز می شود که سریع بسته شده و دیگر باز نمی شود درب چهارم به اتاقی باز می شود که در آن یک پلیس، هر مرد و زنی که وارد اتاق شوند را می کشد مری کدام درب داستانهای جالب...
ما را در سایت داستانهای جالب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarinakh بازدید : 88 تاريخ : دوشنبه 28 آذر 1401 ساعت: 22:05

برج ایفل گای د موپاسنت از برج ایفل متنفر بود. بنابراین هر روز جایی را برای خوردن ناهار انتخاب می کرد که هیچ دیدی به برج نداشته باشد. او در کجا ناهار می خورد؟ جواب : او ناهار را در رستورانی که در کنار برج ایفل ساخته شده، می خورد. داستانهای جالب...
ما را در سایت داستانهای جالب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarinakh بازدید : 85 تاريخ : دوشنبه 28 آذر 1401 ساعت: 22:05

پیت به همسرش گفت که تا ساعت 8 به خانه می آید اما او ساعت 8:05 به خانه رسید. آنها هیچ برنامه خاصی ندارند، اما همسرش به خاطر دیر آمدن از دست او عصبانی است. چرا او خیلی عصبانی شد؟ پیت قرار بود ساعت 8 شب خانه باشد اما او ساعت 8:05 دقیقه صبح روز بعد به خانه رسیده بود. داستانهای جالب...
ما را در سایت داستانهای جالب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarinakh بازدید : 82 تاريخ : دوشنبه 28 آذر 1401 ساعت: 22:05

برندون در کافی شاپ نشسته و در حال نوشیدن قهوه ی خود بود که یک مگس در قهوه دید، او از پیشخدمت خواست تا قهوه ی دیگری برای او بیاورد اما وقتی که فنجان قهوه را جلوی او قرار دادند با تعجب دید که همان قهوه ی قبلی را برای او آورده اند. چگونه او فهمید که این همان قهوه ی قبلی است؟ قهوه ی دوم که برای او آوردند شیرین بود، برندون در قهوه ی قبلی خود، شکر ریخته بود. داستانهای جالب...
ما را در سایت داستانهای جالب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarinakh بازدید : 102 تاريخ : دوشنبه 28 آذر 1401 ساعت: 22:05

در یک شب طوفانی حسام در اتاقش تنها نشسته و مشغول مطالعه بود. پدر و مادرش صبح همان روز برای عیادت مادر بزرگ بیمارش، به شهرستان رفته بودند. او به خاطر امتحانات خود مجبور بود در خانه بماند. صدای باد در خانه می پیچید و هر لحظه صدای طوفان درس خواندن را سخت تر می کرد. ناگهان صدای باز شدن درب ورودی شنیده شد ولی حسام با این تصور که صدای باد و بر خورد شاخ و برگها با پنجره است، اهمیتی نداد و به درس خواندن ادامه داد. داستانهای جالب...
ما را در سایت داستانهای جالب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarinakh بازدید : 89 تاريخ : دوشنبه 28 آذر 1401 ساعت: 22:05

یک قاتل سریالی، مردم را می‌دزدد و آن‌ها را مجبور می‌کند از بین دو قرص، یکی را بخورند. یکی از قرص‌ها بی‌خطر و دیگری زهرآلود است. قربانی هرکدام از قرص‌ها را که بردارد، قاتل قرص دیگر را برمی‌دارد. قربانی قرص را با آب می‌خورد و می‌میرد اما قاتل، زنده می‌ماند. داستانهای جالب...
ما را در سایت داستانهای جالب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarinakh بازدید : 78 تاريخ : دوشنبه 28 آذر 1401 ساعت: 22:05

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در پاریس دو دختر زیبا زندگی می کردند آن ها همیشه با هم دوا میکردند. یک روز پریسا به یک جشن رفت تا دوستانش را در آن جا ببیند . )) اما پرنسا در خانه ماند و دیگر نتوانست که به جشن برود . پرنسا خیلی خیلی ناراحت بود پریسا آنجا خیلی خیلی بهش خوش گذشت و خوراکی های خوشمزه ای خورد و برگشت به خانه و دید که پرنسا در خانه نیست! پرنسا به خانه ی روستایی اشان رفته بود تا راحت باشد و دیگر پریسا نتواند آن را اذیت کند پریسا داستانهای جالب...
ما را در سایت داستانهای جالب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarinakh بازدید : 94 تاريخ : دوشنبه 28 آذر 1401 ساعت: 22:05